ایلیا محمدیایلیا محمدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

ایلیا نفس مامان و بابا

اولین آرایشگاه رسمی آقا ایلیا

ایلیا جون ما همیشه واسه کوتاه کردن موهای خوشگلت یا خودمون اقدام میکردیم یا میسپردیمت دست عمو سهیلت که آرایشگره... اینسری بشدت هوس آرایشگاه بچه گونه کرده بودم و چون خودت هم تمایل نشون دادی بردمت باربر شاپ مجتمع بوستان. خیلی خیلی پسمل خوبی بودی و اولش ماشین بازی کرد و طی کوتاهی موهات  فقط  کارتون دیدی و یا سرت پایین بود... دست آرایشگرت هم درد نکنه چون هم خودمون هم همه ی اطرفیان از مدل موهات خوششون اومد. ابتدای قضیه...بعد از بستن پیشبند...قبل از کوتاهی در حین کوتاهی و مدل دادن به موها...جهت دختر کش شدن اتمام کار و اینم نتیجه که یه یادگاری کوچیکه از طرف باربر شاپ خوشگل مامان مبار...
1 آذر 1392

ایلیا و حضورش تو دو عروسی...ایشاالله عروسی خودت خوشگلم

به فاصله نزدیک ما دو تا عروسی دعوت بودیم اولیش پسر دایی بابا سعید و بعدی هم عروسی دختر دایی بابا سعید و شماهم با یه دست لباس توشون حضور پیدا کردی(شرمنده دیگه ) توعروسی هم که معلومه حسابی آتیش سوزوندی و به جای غذا هر دفع دو سه بشقاب شیرینی خوردی من موندم چجوری تونستی؟! چی دیدی تو این عکس اونوقت؟ بقیه ادامه مطلب تاریخ 24 شهریور ایلیا قبل از عزیمت به عروسی بیهوش شد بس که ذوق داشت بچه.... همچنان در تعجب!!! نمای کامل یه تیکه ناز وادا: اینم عروسی دوم:تاریخ 18 مهر ایلیا در حال کشف اطراف: فتح صندلی: بالاخره محل مورد نظر واسه خراب کاری رو پیداکرد ...
18 مهر 1392

یه عالمه عکس : همه جا ... همه مدل ... همه جور!!!

اینم یه سری از جدیدترین عکسهای ایلیا تو این یکی دو ماه اخیر ، با یه توضیح کوچولو:   ایلیا تو خواب ناز با ابزار آلات مورد علاقه اش(باب اسفنجی و پاتریک)دستشم دقت کنین همزن همزن برقی اینجانبه!!! ادامه مطلب... ایلیا و وسیله ایی که خودشون از فروشگاه انتخاب کردن و ما هم اجبارا براشون خریداری کردیم!!! که بسیار هم محبوب واقع شد و جدیدا شبها باهاش میخوابه!!! اسمشم (چینک) گذاشته!!! اصن یه وضی!!! روزها هم بر علیه ما استفاده میشه و استفاده جنگی داره!!! دقیقا ده ثانیه قبل از بیهوشی : در حال دیدن بااااب اسفنجی !!! بیهوش شدن در حال دیدن بره ناقلا!!! پاشو بزور کشیدم بیرون از لای مبل بعد ...
8 مهر 1392

ایلیا دیگه آقا شده ...

ایلیا جون ما الان دقیقا یه ماهه  که کلا پوشک رو گذاشته کنار و دیگه پوشک نمیشه... اولش اصلا فکر نمیکردم از پسش بر بیایی ولی یه هفته ایی کاملا یاد گرفتی و صرف نظر از یکی دو تا سوتی کوچولو آقا شدی... الان دیگه خدت لباستو در میاری و میگی :(( دشووویی برم!!! .... دارم )) خیلی خوشحالم . امیدوارم همیشه همینجوری یادگیریت خوب باشه و همه چی واست راحت باشه... راستی منو بابا واسه تشویقت هر چند بار یه برچسب بهت میدادیم که بچسبونی تو دستشویی و نتیجه تو ادامه مطلب هست... که البته زیاد توصیه اش نمیکنم(بخاطر محلش!!!) خدایا شکرت... البته با توجه به روحیه ی تنوع طلبی که داری هرروز چندتاشو میکنی نابووود میکنی ...
6 مهر 1392

ایلیا و رفتن به اولین کنسرت رسمی

امشب دعوت بودیم به کنسرت یکی از آشناها به اسم ( احسان پایه ) این اولین باره که ایلیا میره کنسرت البته تو کیش موسیقی زنده زیاد رفتیم ولی کنسرت نه. حال و هوای تو هم تو کنسرت از این قرار بود... یکم نشستی و یه بسته چیپس سرکه ایی رو تا ته خوردی...بعد یه بسته آجیل و یه آبمیوه... خب ، سوخت که رسید بهت راه افتادی و رسما از استیج بالا میرفتی... که هر جا دیگه بود محترمانه بیرونمون میکردن، ایلیا و احسان ادامه هم داره::::: ایلیا در حال سوخت گیری و البته گوش دادن دقیق موسیقی!   اینم یه عکس دیگه از احسان و ایلیا: همین دیگه ... ...
1 شهريور 1392

یه گردش پارکی دیگه با امیرحسین جون.

همون شبی که از مهمونی نینی ها برگشتیم خونه مامانی(مامان بابا) یهویی تصمیم گرفتیم دسته جمعی بریم پارک ... امیرحسینم بود و شما دوتا حسابی با هم بازی کردین واسه اولین بار یه بازی واقعی! خیلی بهت خوش گذشت راستی اینم بگم تو عاشق شخصیت باب اسفنجی هستی و یکبار تو بوستان لباسشو تن یه نینی دیدی و گیر دادی : مامان بام بنجی میخوام،بپوشم!!! منم از اون موقع افتادم دنبال این لباس و حتی تو سایت دنبالش بودم... که موفق نشدم و روز مهمونی خاله بهار سورپرایزمون کرد و یه دست لباس واست خریده بود که عاشقشی و وقتی کثیف میشه با هزار دردسر باید درش بیارمو بشورمش...حتی خیسه میگی بپووووشم... خب بریم عکسها... ایلیا موقع رفتن ، تو آسانسور کلی...
31 مرداد 1392

یه مهمونی دیگه پر از نینی های خوشگل و جیگر...

روز پنجشنبه  ، 31 مرداد خونه ی  سرور جون دوست گلمون ، مهمونی نینی های اردیبهشتی برگزار شد. تعدادمونم حدودا 16-17 تا مامان به همراه نینی های دوست داشتنی بود که همونجور که معلومه تعداد کلی مون به 32-34 نفر بود که این تعداد برای ترکوندن یه خونه کاملا کافیه... و نینی های ما هم نامردی نکردن و خونه رو منفجر کردن...سرور جون من همینجا یه معذرت خواهی کنده از شما میکنم ، خیلی گلی ، خیلی مهمون نوازی ، خیلی کدبانویی ، خلاصه آخرشی... آقا فراز گلم با سخاوتمندی تمام اسباب بازی ها شو در اختیار بچه ها میگذاشت...ممنونم خاله. راستی ما بالاخره شبنم خانووم و رانیا جونو دیدیم . اصلا مهمونی به مناسبت ایران اومدن شبنم جون بود. خیلی حر...
31 مرداد 1392

آغاز کار با قیچی و ساختن کار دستی...

عزیزم  اینم اولین قیچی شما...خودت پسندیدی! امیدوارم همیشه خلاق باشی و چیزهای خوشگل درست کنی... انقدر بامزه قیچی رو میگیری دستت و قیچی میکنی(کج و معوج)که یه عالمه خوردنی میشی... اینم عکس لوازم تحریری که خودت انتخاب کردی... البته با کلی زمان! موفق باشی... ...
26 مرداد 1392