ایلیا محمدیایلیا محمدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

ایلیا نفس مامان و بابا

اندر احوالات پارک رفتن ایلیا 2

مامانی چی بگم از کارهات که روز به روز خاص تر و جالبتر میشه... از عصری میگی پارک ، بچه ها ،پارک بچه ها... منم بالاخره تسلیم میشم و میبرمت پارک... طبق معمول یه دوست پیدا میکنی و کلا دنبالشی...حتی میخوایی از تونل سرسره رد شی،  با اینکه بلدی رد شی به دوستت میگی دستمو بگیر...و اونم دستتو میگیره و کمکت میکنه... البته یکبار یکی بهت گفت نمیگیرم و من انقذذذذه دلم برات سوخت....!!! حالا اینها بکنار اونروز بعد از یکم بازی گیر دادی به یه آلاچیق خالی از سکنه!!! وای مگه بی خیال میشدی...داشتی دیوونه ام میکردی...میدویدی توش داد میزدی و از میله هاش میامدی بیرون و میرفتی تو دوباره یعنی قلبم در اومد... اصلا بچه ها و زمین با...
4 مرداد 1392

اندر احوالات پارک رفتن آقا ایلیا 1

ایلیا جونم پارک رفتن شما هم داستانی شده واسه خودش... وقتی خونه مامانی(مامان بابا)هستیم کلا هوس پارک میکنی و میگی بریم پارک ، بچه ها بازی کنیم!!! البته خونه ی اونیکی مامانی(مامان مامان) کلا هوس بوستان و ماشین سواری و ...براهه! وقتی میریم پارک هم کلا عاشق دوست پیدا کردنی و از هرکی خوشت میاد میگی : سلااااام خوبی؟ و دنبالش راه میافتی...و بعد انقدر دلبری میکنی که طرف مقابل با وجود تفاوت سنی قابل توجه دوستت میشه و وای به روزی که دوستت !!! زودتر از خودت بره خونه....گریه و داد و بیداد راه میندازی و صداش میکنی دوستم...نرو خونه... خیلی درام شد بریم عکسها... ادامه مطلب...َ در حال سرسره سواری: قربون ...
1 مرداد 1392

ایلیا و مسابقه ی خوشمزه ی نینی وبلاگ

ایلیا تو جشنواره ی نینی وبلاگ شرکت کرده و الان منتظر رای های شماست... کد:259 به شماره ی :20008080200 پیشاپیش از لطفتون ممنونیم. بعدا نوشت!!! ایلیا جونم شما تو این مسابقه با کمک  مقداری از دوست ها و آشناها تونستی نفر ٦٠٣ از ٧٥٣ بشی. اشکال نداره عزیزم هر شکستی مقدمه ی پیروزیه تعداد کل رای هاتم ٤٨ بود.دوستت دارم یه عالمه. وتو همیشه برای منو بابا نامبر وانی عزیزه دلم. ...
8 تير 1392

ایلیا و یه عالمه حرف های جدید

بالاخره بعد از مدت ها همت کردم این پست رو بزارم ایلیا ،مامان جونم، تازگیها ماشالله هزار ماشالله حرف زدنت بی نهایت پیشرفت کرده و یهویی یه عالمه لغت به دایره ی لغاتت اضافه شد طوری که منو بابا رو هر روز با کلمه هایی که یهویی بیانشون میکنی، یا جمله هایی که معلومه خیلی سعی کردی درست به زبون بیاریشون رو شگفت زده میکنی حرف های جدیدت انقدر زیاده که مطمینم نمیشه الان همرو بیاد بیارم پس این پست به طور متوالی آپ میشه :اینم از حرفهای جدیدت...اول کلمه ها:بهتر بگم فعل های متضاد بخولم ، نخولم ، میخولم نمیخولم= بخورم ، نخورم میخورم ،نمیخورم . بخوابم ،نخابم ، می خوابم ،نمی خوابم!!! ببینم ، نبینم ، می ببینم ،نمی بینم،...
7 تير 1392

هوووووراااا تولد دسته جمعی

امروز مورخ 30 خرداد 92 من و  چند تا دوستهای خوبم که مامان های اردیبهشتی سال 90 بودیم یه جشن تولد دسته جمعی با حال واسه همه ی بچه های خوشگلمون گرفتیم. که هماهنگی هاش با خاله سمانه و موسسه رنگدونه بود. کیک رنگین کمونی :   دست همه درد نکنه بریم داخل واسه عکسها...     قسمتی از تزیینات جشن تولد رنگین کمونی: َ ایلیا در بدو ورود کاملا بهت زده!!!تازه خوبه یه بادکنکم از عمو بادکنکی گرفته !!! یه عکس نیمه دسته جمعی نشسته!راست به چپ: ایلیا - امیر علی سمیه جون-امیر علی فاطمه جون-طاها بهار جون اینم ایلیا بادکنک به دست! اینم یه مدل دیگش!!! اینجا ع...
30 خرداد 1392

رزویلا یه مریضی عجیب و بد اخلاق!!!

سه روز بود که بی دلیل تب داشتی و داغ بودی و هیچ علامت دیگه ایی نداشتی... بعد از روز سوم وقتی داشتم لباستو عوض میکردم که بریم مهمونی متوجه لکه های قرمزو زیادی رو شکمت شدم که خودم احتمال دادم آلرژی باشه...ولی نبوووود!!! همینجوری دونه ها توی تنت پخش شد و همونجوری هم تو بد اخلاق و بداخلاق تر شدی...یکمم خوابالو شده بودی. حالا ما ٢٦ (اردیبهشت)عروسی دعوت بودیم و مجبور بودم ببرمت و خدا خدا میکردم تا اونروز بهتر شی... وای که چه حدس هایی زدیم از آبله مرغون گرفته تا سرخک و ... که با یکم تحقیق توی نت و دوستام فهمیدم اسم مریضی ات رزویلا هست که تقریبا تازه اومده!!! خلاصه الحمدالله زیاد مریضی سختی نبود و تو تا روز عروسی کاملا خوب ش...
31 ارديبهشت 1392

عکسهای آتلیه دو سالگی

امروز ساعت سه وقت آتلیه داشتیم ومن هر چی سعی کردم نتونستم قبلش بخوابونمت که سرحال باشی... البته تقریبا سر حال بودی!(شانس آوردم.) اولای عکاسی کاملا همکاری کردی و وقتی نوبت عکس دوتایی شد دیگه بد اخلاق شدی و حوصله ات سر رفته بود... این عکسهایی که میبینین رتوش نشده اند و خیلی هم سایزشون کوچیکه... هنوز عکسها رو نگرفته ام بهدا شاید از روشون اسکن کنم و دوباره بزارم. عکسها تو ادامه مطلب.   ******** *****   *****   *****   *****   *****   *****   ***** به نظرتون کدوما بهتره؟ هان‌؟ هان؟ هان؟ ...
30 ارديبهشت 1392

یه روز دیگه تو خونه اسباب بازی...

یکی دو ماه بود جرات نمیکردم ببرمت خونه اسباب بازی...حالا چراش جریان داره... آخرین باری که بردمت با هزار تا وعده وعید و جیغ و گریه و... به زور کشیدمت بیرون و بردمت منزل!!! و از اون تاریخ دیگه جرات نکردم ببرمت...و هر بار که از کنار خونه اسباب بازی رد میشدیم میگفتی: اینجا...بیریم...توو... منم دیگه دلرو به دریا زدم و بردمت... اینسری خیلی تو رفتارهات تغییر دیدم... خیلی با بچه هایی که اونجا بودن بازی میکردی و جور شده بودی.کلا رابطه ی اجتماعی ات خیلی خیلی پیشرفت کرده بود. تخیلت هم همینطور...با بچه ها بازی میکردی و در لگو سطلی ها رو الکی جای کیک عروسی!!! میخوردی... البته عروسی دیشب هم بی تاثیر نبود! برگشتنی هم ...
27 ارديبهشت 1392

یه گردش کوچولووو...دریاچه چیتگر...

امروز ٢٥ اردیبهشت ما مهمون خونه ی مامانی اینا(مامان بابا سعید) بودیم. که یهویی با پیشنهاد گردش داخل شهری از طرف عمه و مامانی روبرو شدیم... و صد البته آری رو گفتیم و راهی شدیم...هههه...گفتیم کجا بهتر از دریاچه چیتگر... البته ما قبلا زیاد اونورا میرفتیم چون خونه مامانی اونجا بود ولی بعد از افتتاحش نرفته بودیم... خیلی باحال بود...هوای نمناک و باد نسبتا شدیدی که میومد منو یاد شمال انداخت... ایلیا هم که ذووووق کرده بود در حد تیم ملی... بریم عکسها رو ببینیم...     ایلیا ، کامـــــــلا ذوقیده!!! ایلیا و بابا:عشق های کوچولو و گنده مامان! ایلیا و مامان: اینم یه...
25 ارديبهشت 1392