اندر احوالات پارک رفتن ایلیا 2
مامانی چی بگم از کارهات که روز به روز خاص تر و جالبتر میشه... از عصری میگی پارک ، بچه ها ،پارک بچه ها... منم بالاخره تسلیم میشم و میبرمت پارک... طبق معمول یه دوست پیدا میکنی و کلا دنبالشی...حتی میخوایی از تونل سرسره رد شی، با اینکه بلدی رد شی به دوستت میگی دستمو بگیر...و اونم دستتو میگیره و کمکت میکنه... البته یکبار یکی بهت گفت نمیگیرم و من انقذذذذه دلم برات سوخت....!!! حالا اینها بکنار اونروز بعد از یکم بازی گیر دادی به یه آلاچیق خالی از سکنه!!! وای مگه بی خیال میشدی...داشتی دیوونه ام میکردی...میدویدی توش داد میزدی و از میله هاش میامدی بیرون و میرفتی تو دوباره یعنی قلبم در اومد... اصلا بچه ها و زمین با...
نویسنده :
فرناز فرجی
4:26