ایلیا محمدیایلیا محمدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

ایلیا نفس مامان و بابا

پسر مهربونمون امروز دو ساله شد.

فرشته ی کوچک دو ساله ام... باور کردنی نیست که دوساله ی کوچک و پر از شیطنتی که روبرویم هست ، همان نوزاد کوچکی است که حتی قادر به نگهداشتن گردن ظریفش نیز نبود ... انگار خواب میبینم که تویی که میدوی،داد میزنی،آواز میخوانی،حرف میزنی،نوازش میکنی،میبوسی و محبت میکنی ... انگار رویاست وقتی صدایم میکنی مامان بندسی بده مخام (بستنی بده میخوام) اما من ... باور کردم زمان حتی سریع تر از سرعت نور میدود ... باور کردم که چه زودتر از آنچه در فکرم بود مستقل شدی ... و روز به روز بی نیازتر از دیروزت میشوی . باور کردم که از همیشه عاشق ترم ، عاشق تو عاشق لمس کردن و بوییدنت ... عاشق در آغوش گرفتن و ...
21 ارديبهشت 1392

جشن تولد دو سالگی پسر گلمون ایلیا

بالاخره وقتش رسید که تولد دو سالگی ات رو جشن بگیریم...هووووورا....  پسرکم ، بنا به تصمیمی که قبلا منو بابا گرفتیم با اینکه تولدت ٢١ اردیبهشته، ولی روزش شنبه بود، ما تولدت رو پنجشنبه گرفتیم که مهمونها راحت تر باشن. تم تولد امسالت هم محبوب خودت بود و با انتخاب خودت! (( المو )) موجود قرمز با نمکی که عاشقشی و روزتو با سی دی های اون شروع میکنی. والبته بهش میگی:(( امول)) اینم بگم تصمیم خیلی سختی بود،چون تقربیا هر چیزی که ساختنش ممکن بود خودمون ساختیم!!! من کارت دعوت و ول کام رو طراحی کردم و چاپ کردیم.کله های کوچیک شخصیت ها رو با مقوارنگی کشیدم و درست کردم. عمو مجید هم که کارهای سخت سخت تم رو طراحی و اجرا ک...
19 ارديبهشت 1392

روزهای تلخ و شیرین من و ایلیا...

خیلی سخته که قبول کنم وقتش شده... وقت گرفتن شیر مادر از تو...خیلی سخته ببینم بهانه هات و دلتنگی هاتو واسه شیر خوردن. وقتی گولت میزنم و سرتو گرم میکنم تا حواست پرت شه دلم آتیش میگیره...تو یادت میره ولی من نه! تو مشغول بازی میشی یا مشغول خوردن خوراکی ایی که جایگزین محبوبت شده. ومن مشغول کلنجار رفتن با خودم... خیلی تلخه که تورو از خودم دور میکنم و خیلی شیرینه که حس میکنم یه مرحله ی دیگه بزرگ شدی... امیدم،مامانو به خاطر این گول زدن ها و دور شدن ها ببخش.دلتنگ حس گرمای صورتتم. خیلی. یک نمونه گول زدن(چشماش هنوز راضی نیست واسه خوردن نی شیر بجای شیر مامان) ...
10 ارديبهشت 1392

ایلیا و تولد دوسالگی (شماره ی یک)

امسال ما به دلایل متفاوتی بر آن شدیم که یه تولد زودتر از موعد خونه ی مامان اینجانب برگزار بشه . برای همین هم ترتیب یه تولد کوچولو و زنونه (البته به جز یه مرد کوچولو ) رو دادیم. بدلیل زنونه بودن مراسم فقط به گذاشتن یه عکس از ایلیا رضایت دادیم!!! کیک،که کاملا هول هولکی خریداری شد! اینم آقا ایلیا که نصف مراسم مشغول فوتیدن شمع کیک بود و ماهم کلا کبریت بدست! اینم میز شام:قرمه سبزی و ماکارونی وکاناپه بادمجون و سوپ وژله و کرم کارامل.و... اینم بگم که کلی زدیم رقصیدیم و خیییییلی خیییلی خوش گذشت. پایان. ...
31 فروردين 1392

من.ایلیا و بابا بزرگ...

ما امروز به صورت یکهویی راهی بهشت زهرا شدیم. و ایلیا برای اولین بار رفت دیدن بابابزرگش(مادری)... خیلی حال جالبی بود برام...دلتنگی...گریه...دوست داشتن... و جالبتر از همه وقتی ایلیا بدون آموزش فهمید پیش کی هستیم... وقتی که ازش پرسیدم این کیه و گفت" بابا بزرگ " ... با فاتحه ی کوچولو خوشحالم میکنین... پایان... ...
22 فروردين 1392

سفرنامه 2 کرمانشاه...

اگه بگم چی شد که رفتیم کرمانشاه و چرا زود اومدیم خودمم چیزی دستگیرم نشد... پس بهتره از این جنبه اش بگذریم و بریم سراغ بقیه قضایا... ما یهویی تصمیم گرفتیم بریم کرمانشاه و یهویی راه افتادیم و تا به خودمون اومدیم وسط راه بودیم!!! خیلی خوش گذشت با اینکه تعدادمون تو ماشین زیاد بود. جلو که عمو مجید نشسته بود،راننده هم که عمه جون بود و من و بابا و مامان بزرگ و امیر حسین هم عقب نشستیم...(دیگه خودتون قضاوت کنین) اونجا هم مهمون یکی از دوستان عمه نادیا بودیم که اسمش افسانه بود و بماند که عاشقش شده بودی(جدی میگما) همش میگفتی : افی...افی...میزدی تو سرت و میگفتی ای خداااا....خخخخخخخخ.... بگذریم...وای که چقدر رفتیم این ور او...
11 فروردين 1392

ایلیا و غول آنفولانزای بلغاری!!!

میخوام از بدترین روزهای عید امسالمون بنویسم. از چند روز قبل بیماری ات یواش یواش شروع شده بود با تب و کمی عطسه و آبریزش بینی... تا روز چهارشنبه سوری که آخر شب رفتیم دربند ، اونجا هوا خیلی خیلی سرد بود و وقتی برگشتیم خونه موقع خوابتو رختخواب یهو سرفه هات شروعشد و بالا آوردی... منم خیلی برا ناراحت شدم چون کلا کم اشتهایی ولی اونشب به بهونه ی بیرون بودن خوب غذا خورده بودی... بهر حال کاش به همین جا ختم میشد...بیماریت پیشرفت کرد و روز عید بعد از سه بار بالا آوردن بردیمت دکترو البته دکی فقط داروهای مخصوص سرماخوردگی معمولی تجویز کرد که اصلا اثر نداشت... خلاصه روز عیدمون با دکتر شروع شد... روز بعدش انقدر حالت بد بود که تا بیدار شدی گری...
1 فروردين 1392

عید نوروز 92

بالاخره عید نوروز اومد و ایلیا جونم دومین بهار زندگیش رو دید. امسال ما خونه ی مامان بزرگ پدری ایلیا مهمون بودیم... و انقدر یهویی سال جدید رسید که نفهمیدیم کی عید شد!!! و همگی هول شدیم... همشم تقصیر یه شبکه تلوزیونی که نا گفته بماند بهتره بود... بهر حال پسرم امیدوارم امسال سال خوبی برای هممون باشه... انشالله همه ی مریض ها شفا پیدا کنن و هیچ گرسنه ایی رو زمین نباشه... ادامه: من و ایلیا و بابا سعید مهربون. اینم ایلیا که بچم اصلا حال و روز خوبی نداشت که بعدا تو یه پست جدا میگم چی شده بود... عیدتون مبارک ...
1 فروردين 1392