ایلیا محمدیایلیا محمدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

ایلیا نفس مامان و بابا

بیست ماهه کماندوی من!

کماندو کوچولوی من بیست ماهگیت مبارکه...نمره ات بیسته پسرم... عاشقتم... و پسرعموی ناز و مهربونت امیرحسین که خیلی دوستش دارم. یه شات خوشگل: دوست دارم هوار تا...مرد کوشولوی من... ...
21 دی 1391

دومین یلدای ایلیا...

بالاخره دومین یلدای زندگیت هم از راه رسید و ما خونه ی مامان بابا سعید مهمون بودیم... و دور هم بلندترین شب سال رو یه جشن کوچیک گرفتیم... و تو هم مثل یه مرد رو سفره نشستی و به هیچی دست نمیزدی... خلاصه بسیار مودب شده بودی،عزیزم... من و بابا خیلی دوستت داریم و عاشقتیم... بووووووووووووووووووووس.... ...
1 دی 1391

ایلیا و اولین دیدار با یک عروسک واقعی!!!

دیروز رفتیم شهروند بوستان خرید.اونجا از این عروسک های تبلیغی واسع نودالیت وایساده بود و تبلیغ میکرد، ما هم ازش خواستیم بیاد کنارت وایسه و عکس بندازه...البته تو اصلا از این پیشنهاد خوشحال نشدی، و با دیدنش به معنای واقعی کلمه" گرخــــیـــــدی!!! " اینم عکس از لحظه ی  اولین گرخیدن ایلیا: خیلی باحال بود بچم اصلا نتونست باهاش ارتباط برقرار کنه!!! پایان.! ...
29 آذر 1391

نوزده ماهگی ایلیا و یه عالمه کارهای جدید...

این روزها هر دقیقه و ثانیه اش برایمان تازگی دارد و خیلی خیلی جذاب است. چون که تو هر لحظه با یه حرف جدید یا یه کار تازه و یا رفتار بامزه ما رو سورپرایز میکنی. مثلا هر روز که از خواب پا میشی احوال تک تک اون هایی رو که میشناسی ازم میپرسی... مامان، بابا؟ من:سرکاره. مامان،عمه؟ من :خونه اشونه.مامان،مانی(مامانی)؟ من: خونه اشونه . مامان،عمو؟ من:خونه اشونه. مامان،امیر؟ من:رفته مدرسه. و تو در حالی که خیالت از بابت مکان قرار گیری! همه راحت شده،با رضایت میخندی! جند تا کتاب برات خریدم که شدیدا بهشون علاقمند شدی اسمشون میمی نی ه. و تا منو بیکار میبینی کتابهاتو میاری تا برات بخونمشون...هر کدوم رو حداقل سه بار!!! آخرش مجبور م...
21 آذر 1391

هووووورا واکسن هیجده ماهگی هم رفت پی کارش!!!

ایلیا جونم مهلت واکسن هیجده ماهگیت رسیده بود...و منم ازش خیلی وحشت داشتم... چون اکثر نینی هایی که تو سایت این واکسنو زده بودن خــــــیلی اذیت میشدن.  بالاخره 23 آبان منو شما ویکی از دوستام هدی جون با مبین کوچولو رفتیم خانه ی بهداشت و طی یه اقدام انتحاری موفق به زدن واکسن نینی ها شدیم... عکس سمت راستی قبل از واکسنه و چپی بعد از واکسن در حال رشوه گرفتن(خرید قاقالیلی) این باید بگم که بعد از واکسن اذیت شدی و موقع راه رفتن پات خیلی درد میکرد و گریه میکردی... تا سه روز هم تب داشتی...ولی خب عوضش رفت تا 6 سالگیت...عشق مامان عاشقتم. ...
28 آبان 1391

هیجده ماهگی آقا ایلیا نفس مامان و بابا

زمان میگذرد... زودتر از آنچه فکرش را میکردم...زودتر از آنکه بتوانم، خاطرات نوزادی ات را آرام مزمزه کنم... زودتر از آنکه حتی فرصت کنم از عطر نوزادیت سیراب شوم. دلم برای همه ی آن روزها تنگ است...و میدانم فردا هم دلم برای امروز میتپد... و امروز که یکسال و نیم از سالروز تولدت گذشته... باور کردم نوزاد کوچکم به کودکی بازیگوش و اجتماعی تبدیل شده... باور کردم گذر فوق سریع زمان را... کودک امروز من،مرد روزهای آینده ام...قلب و جانم از آن توست... هیجده ماهگیت مبارک جان مادر ...       ...         ...
21 آبان 1391

نینی پارتی کرج 2

امروز من و ایلیا خونه ی هدی جون دوست خوب نینی سایتی و البته همسایه ی نزدیک ! دعوت بودیم. اول از همه از هدی جون تشکر میکنم که خیلی اذیت شد و خونش رسما ترکید!!! بزرگ تر شدن و تغییر رفتار نینی ها تو این قرار کاملا به چشم میومد... میشه گفت دارن بازی کردن با همدیگرو یواش یواش یاد میگیرن. (البته با جیغ و گریه و شیطنت!!!) خلاصه بگم خیلی خوش گذشت... عکسها تو ادامه ی مطلب: اول از همه صابخونه: آقا مبین جیگر طلا که حسابی باهام دوست شد و بهم میگفت مامان!!! بعد هم باران خانوم که شیکمش و رونهای تپلیش حسرت یه گاز رو دلم گذاشت...دفعه بعد انشالله آقا مهدی رو که نگوووو...عاشق اون چشمای نازشم...
9 آبان 1391