اندر احوالات پارک رفتن ایلیا 2
مامانی چی بگم از کارهات که روز به روز خاص تر و جالبتر میشه...
از عصری میگی پارک ، بچه ها ،پارک بچه ها... منم بالاخره تسلیم میشم و میبرمت پارک...
طبق معمول یه دوست پیدا میکنی و کلا دنبالشی...حتی میخوایی از تونل سرسره رد شی،
با اینکه بلدی رد شی به دوستت میگی دستمو بگیر...و اونم دستتو میگیره و کمکت میکنه...
البته یکبار یکی بهت گفت نمیگیرم و من انقذذذذه دلم برات سوخت....!!!
حالا اینها بکنار اونروز بعد از یکم بازی گیر دادی به یه آلاچیق خالی از سکنه!!!
وای مگه بی خیال میشدی...داشتی دیوونه ام میکردی...میدویدی توش داد میزدی و از میله هاش میامدی
بیرون و میرفتی تو دوباره یعنی قلبم در اومد... اصلا بچه ها و زمین بازی از مغزت پاک شده بود!!!
آخرشم با داد بیداد رفتیم خونه...
یعنی شیطنت از چشمات میبارید اون شبها....کاملا هم تو عکس معلومه...
بریم عکس...
سرسره...
من موندم چرا یهو اینهمه شیطون شدی؟!؟!
در حال بالا رفتن از جاهای دشوار...!!!
تو آلاچیق مذکور وقتی عصبانی بودم و تو داشتی دلبری میکردی با لبخند! (فیگور لبخندت منو کشته)
بلههههه دیگه...