ایلیا محمدیایلیا محمدی13 سالگیت مبارک

ایلیا نفس مامان و بابا

جدایی

1390/3/26 22:25
نویسنده : فرناز فرجی
631 بازدید
اشتراک گذاری

جدایی

 

همه چی خیلی سریع گذشت ...

سریع تر از اون که بتونم زمان و مکان رو درک کنم...فقط تو بودی و نگاه عجیبت به دنیا... تو بودی و آرامشی که تو صورتت بود...

وقتی گریه کردی تو صدات عشقو شنیدم...عشقی که تو هیچ صدای دیگه ای رو زمین نمونه اش پیدا شدنی نیست...

گیج بودم...خیلی گیج... حتی وقتی ازم جدات کردن،نتونستم گریه کنم ...مات شده بودم...

انگار این دنیا باهام بازیش گرفته بود...

اول گفتن نفس هات و ضربان قلب کوچولوت تنده...گفتن چیزی نیست...سریع خوب میشه... و بستریت کردن تو nicu...داشتم دیوونه میشدم... چرا اینجوری شد؟؟؟ از هرکی میپرسیدم میگفت عادیه... ولی مگه یه مادر این حرفا سرش میشه...

اومدم پیشت،گذاشته بودنت روی یه دستگاه که خودشون میگفتن وارمر(گرم کننده) و لختت کرده بدن... چقدر کوچولو و ناز بودی...گفتم چرا من؟؟؟ چرا تو؟؟؟

گفتن امروز برو...از فردا بیا شیرش بده... دلم خوش بود که قضیه عادیه و بزودی مرخص میشی...

اما خبر نداشتم که دنیا حالا حالا ها واسم داره... فردا که اومدم ببینمت،  دیدم تو دستگاه قبلیت نیستی ...وقتی دیدم گذاشتنت تو یه دستگاه در بسته دیوونه شدم...بهم میگفتن آروم باش که شیر داشته باشی بهش بدی،الان بهترین چیز واسش شیر مادره...و من بغضمو خوردم...بخاطر تو تحمل کردم و ریختم تو خودم...گفتم مگه چی شده... تا یه دکتر بهم گفت فاویسم داره...(حساسیت به باقالی) دربارش شنیده بودم...ولی چرا من؟؟؟من تو دورو برم کسیرو نمی شناختم که فاویسم باشه که فرشته کوچولوی من از اون به ارث برده باشه...باورم نمیشد...آخه چرا ؟؟؟ اومدم بیرون تو بخش...بازم بغضمو خوردم...

به مادرایی خیره شدم که با نی نی هاشون مرخص میشدن... خوش به حالشون... مگه من چه فرقی با اونا داشتم؟؟؟ چه گناهی کرده بودم...ایلیا چه گناهی داشت؟؟؟و دها چرای دیگه تو سرم رژه میرفت...

روز سوم بود که رو سرت لامپ روشن کردن...وای خدا ... یه مشکل جدید...زردی هم گرفتی...

دکتر بهم گفت چون فاویسم داره زردیش شدیدتر و طولانی تر از بچه های عادیه...

ولی الان کنترل شده است...اومدم کنارت ...قربونت برم چقدر صبور بودی و آروم... میتونم بگم من صبر رو از تو یاد گرفتم...آروم با چشم بندت خوابیده بودی بی خبر از همه جا...چشمم به سرمت افتاد...وای...دنیا رو سرم خراب شد مگه دستت چقدر بود که بهت سرم زدن....وای...دیگه خوردن بغض خیلی واسم سخت بود...ده بار خاست بشکنه که جولوشو میگرفتم...خدا آخه چرا؟؟؟

وای که چقدر سخت بود شیر دادن بهت با وجود اون سرم و سنسور ها...سخت بود که وقتی بغلت میکردم بیخیال اونا بشم و بروی ماهت بخندم ... خنده ای که از ته دل نبود...

بالاخره مرخص شدی ...اما زردیت باید 48 ساعت بد چک میشد...بردیمت خونه ... من و بابا و زن عمو لیدا... بابات تو اون چند روز یه عالمه لاغر شده بود...خیلی غصه خوردم وقتی دیدمش... پیش خودم گفتم بین این همه آدم که هر روز بچه دار میشن و عین خیالشون نیست،جرا ما که بچه اولمونه و انقدر بچه دوست بودیم باید اینجوری میشد...ولی دریغ از یه جواب...

بعد از 4 روز تازه برای اولین بار همه دیدنت...البته غیر از عمو مجیدت که 3 روز بد دیدت...

چون بازم بستری شدی...با زردی 17...وای چرا مشکلا تموم نمیشه تا کی ادامه دارن؟؟؟

فردا صبحش گفتن زردیش اومده رو بیست...به جای اینکه بیاد پایین داشت میرفت بالا...

اقای دکترکه واسه چکاپ صبح اومده بود، گفت اگه تا ساعت 7 شب نیاد پایین باید تعویض خون بشه... دیگه نتونستم ... بالاخره بعد از چند روز ترکیدم ...نمیتونستم جلو خودمو بگیرم...دکتره گفت گریه نکن..برو دعا کن که بیاد پایین...اما دیگه نمیتونستم تا شب یه چشم اشک بود یکی خون ...انقدر گریه کردم  که دیگه اشک واسم نموند...اون روز حق نداشتم از دستگاه بیارمت بیرون... وقتی تو دستگاه میدیدمت که چقدر مظلوم خوابیدی میگفتم خدایا نذار بیشتر از این اذیت بشه... تمومش کن..انقدر تعویض خونت جدی بود که از منم خون گرفتن و واست خون سفارش داده بودن...

جواب آزمایش اومد... زردیت اومده بود پایین...خدایا شکر... این خطر رد شد...

دو روز بد هم تو دستگاه بودی تا زردیت اومد 11 و مرخصت کردن..

الهی بمیرم برای سختی هایی که کشیدی و مثل یه مرد تحمل کردی...

دیگه نمیخوام ادامه بدم و از سختی ها بنویسم...همش تموم شد و اومدی خونه...پیش بابایی که 9 کیلو از دوریت کم کرده بود...ولی تموم شد بالاخره..فقط باید حواسمون بهت باشه که باقالی ویه سری داروی دیگه مصرف نکنی...امیدوارم که یه روز این مشکلتم حل بشه مامانی...

 

عاشقانه میپرستیمت...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

منا مامان فینگیلی
18 تیر 90 9:03
آخی عزیزم چقدر هردوتون اذییت شدی و تو بیشتر چون هر مادری سختیهای 9 ماه را فقط به شوق به آغوش کشیدن فرشته کوچولوش تحمل میکنه اونوقت تو اینهمه اذیت شدی امیدوارم که دیگه حتی سایه ات هم به در بیمارستان نرسه!
نازنین نرگس نفس مامان
22 تیر 90 0:20
الهی بمیرم چقدر سختی کشیدی ایشالا هیچ وقت دیگه شرایط سختی نداشته باشید و همیشه کنار هم خوش باشید
مامان سمانه
29 آذر 90 6:04
واقعا" از ته دل براتون ناراحت شدم حالا خدارو شکر گذشت امیدوارم گل پسری همیشه شاد و سر حال در کنار خانواده لذت بزرگ بشه بردیای منم متاسفانه فاویسم داره اما خدارو شکر همچین مشکلاتی نداشت
زینب (مامان امیر عباس)
1 مهر 91 17:45
سلام عزیزم ... میدونم اون روزها برات خیلی سخت بود اما خوبیش اینه که آخرش خدارو شکر به خیری گذشت ... من اون روزاتو چشیدم با این فرق که پسرم و نذاشتن شیر بدم یا بغلش کنم , و این حسرت برای همیشه ها تو دلم موند پسرم فرشته شد و آسمونی و من و گذاشت با این همه حسرت و دل تنگی ... مامان مهربون دلت شکست برام دعا کن