ایلیا محمدیایلیا محمدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

ایلیا نفس مامان و بابا

اولین روزهای استقلال...

خیلی وقت بود که منتظر بودم ... سه سالگی ات بهانه ایی شد که باور کنم بزرگ شدی دیگه از اون نوزاد کوچولو خبری نیست و تو روبرومی ... مرد کوچکم... و بازهم ادغام حس خوشحالی و ناراحتی... چه زود ...ولی بالاخره باور کردم که وقتش شده اولین قدمت رو برای ورود به اجتماع برداری.  اجتماع نینی کوچولوها... عزممون رو جزم کردیم که ساعاتی رو از تو دور باشیم و تو ازما... بالاخره مهدکودکی شدی ... و چه خوشحالی از این بابت....عاشق اونجایی. یه روزهایی با هم میریم یه روزهایی با بابا ... که تو روزهای با بابا رو ترجیح میدی ... تا به امروز موقع برگشتن از مهد غرغر کردی که مامان بازی نکردم...برم بچه ها ... بازی کنم... خوشحالم ک خوشحالی... پی ...
26 خرداد 1393

تولد 9 سالگی امیر حسین جون

ببخش چند وقته سرم شلوغه و نمیرسم وبلاگتو بروز کنم ولی تولد امیرحسین جون بهانه ی خوبی شد واسه بروز شدن وبلاگت خب بریم سر اصل مطلب... از چند روز قبل که بهت گفتیم تولده امیره میگفتی تولد منه خخخ چند روز طول کشید برات موضوع رو جا بندازیم که هر کسی جشن تولد خودش رو داره. کادو گرفتیم گفتی ماله منه دوباره اینم یه پروسه ی طولانی داشت و در آخر تو راضی شدی که بگی امیر تولدت مبارک اینم کادوت هیچی دیگه روز موعود رسید و ما وارد جشن شدیم تو تا کیک رو دیدی تمام آموخته های استادان(منو بابا) رو فراموش کردی و به سمت کیک و کادوها حمله ور میشدی... یعنی انگشت بود که تو هوا میگرفتیم نخوره به کیک امیر بنده خدا شمع هارو ه...
21 اسفند 1392

یه روز خوب تو مجموعه تفریحی بازینو

امروز منو بابایی یهویی تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون و ببریمت یه شهر بازی خوب. خلاصه از خواب ظهر انداختیمت و بردیمت شهربازی بازی نو جای بزرگ و خوبی بود . خوش گذشت البته بیشتر به منو بابایی چون تو یه کم از اسباب بازی های حرکتی ترسیدی بجاش منو بابا کلی بازی کردیم .من بیچاره سوار یه بویینگ شبیه ساز پروازی شدم انقدر منو زد تو درو دیوارش بدن درد گرفتم اینم شد بازی ؟ بابا هم سوار این ماشین بزرگها شد و مسابقه داد و قهرمانت شد و تو مدام نگران بودی که از ماشینه بیافته.میگفتی بابا نیافتی مواظب باش. کلا چشمت ترسیده ادامه مطلب این اولین اسباب بازی بود سوار شد کشتی بود.ولی فقط خاموششو دوست داشت بعد از روشن کردنش یکم ت...
8 دی 1392

یه شیطونی خفن

منو بابا نشسته بودینم تو پذیرایی داشتیم تی وی میدیدیم که شاید پنج دقیقه ازت غافل شدیم... دیدیم خبری ازت نیست هر جارو گشتیم نبودی اومدیم تو اتاقت  دیدیم از تو حمام صدا میاد ... درو باز کردیم و با صحنه ی خیلی خوشگلی مواجه شدیم... شما لطف کرده بودی دو تا از شامپوهاتو روی زمین تا ته خالی کرده بودی و به صورت نشسته لیز لیز بازی میکردی تازه کلی شامپوی بدون اب رو سرت ریخته بودی...هیچی دیگه سکته هه که رد شد...من بیچاره هم ساعت یازده و نیم روانه حموم شدم با جناب عالی (اون کرواتو میزنی میگی باب اسفنجی شدم) (چه ربطی داشت الان؟) اینم بماند که تو کف ها غرق شده بودیم دو تا شامپو کم نیست عین ماهی لیز بودی...دیگه بقیه اش نیاز به تعری...
7 دی 1392