یه قرار همسایگی ناگهانی 2
امروز به طور ناگهانی و کاملا یهویی!!!تصمیم گرفتم به هدی جون وآقا مبین زنگ بزنم و دعوتشون کنم واسه یه قرار عصرونه ایی!!!
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به خونه ی هدی ...فکر میکنین چی شد؟؟؟
مبین جونم گوشی رو برداشت و کلی باهام حرف زد و احوال پرسی کرد!!! خیلی کیف کردم...خاله فدای صدات...
خلاصه بعد از قرار و مدار حدود ساعت ٤ و نیم زنگ خونهمون به صدا در اومد و دوتا مهمون عزیزم از راه رسیدن...
ایلیا اولش لالا بود و مبین همش میگفت پاشوپاشو...ایلیا هم خیلی شیک و سریع پاشد و یکم اطراف رو نگاه کرد و کاملا کپ کرده بود...خلاصه بعد از ده دقیقه یخ بچه ها آب شد و حـــــسابی با هم بازی کردن...
تو سروکله هم میزدن ... همدیگرو هل میدادن...بغل میکردن و در آخر میبوسین...
چیزی که تو قرارهای دیگه ندیدم همکاری بین اونها بود.که خیلی باحال بود...
خب بریم عکسا...
ایلیا قبل از اومدن مهمونها و قبل از لالا!!!(همون خنده ی معروف)خیلی شبیه این اسمایلره است!
ایلیا اینجا تازه پاشده و مردده بیاد بیرون یا نه.! مبین هم نشست تا عکس بگیریم...
مبین اسپایدر من ، در ارتفاعات و ایلیا بچه مثبت...
بازی هماهنــــــگ:با این برج قورباقه نیم ساعت در گیر بودن...
لحظه های آخر:
اینجا تازه یادشون افتاد چقدر همدیگرو دوست دارن...بوووس...
داداش خیلی دوستت دارم...خیلی آقایی!!!
دلم برات تنگ میشه(بچه مردم رو له کرد!)
خیلی باحال بودن...خیلی خوش گذشت.
پایان.