یه روز دیگه تو خونه اسباب بازی...
یکی دو ماه بود جرات نمیکردم ببرمت خونه اسباب بازی...حالا چراش جریان داره...
آخرین باری که بردمت با هزار تا وعده وعید و جیغ و گریه و... به زور کشیدمت بیرون و بردمت منزل!!!
و از اون تاریخ دیگه جرات نکردم ببرمت...و هر بار که از کنار خونه اسباب بازی رد میشدیم میگفتی:
اینجا...بیریم...توو...
منم دیگه دلرو به دریا زدم و بردمت...اینسری خیلی تو رفتارهات تغییر دیدم...
خیلی با بچه هایی که اونجا بودن بازی میکردی و جور شده بودی.کلا رابطه ی اجتماعی ات خیلی خیلی
پیشرفت کرده بود.
تخیلت هم همینطور...با بچه ها بازی میکردی و در لگو سطلی ها رو الکی جای کیک عروسی!!! میخوردی...البته عروسی دیشب هم بی تاثیر نبود!
برگشتنی هم داد میزدی:بچـــــه ها...بچــــــــه ها...بای بای...خلاصه خیلی بهت کیف داد.
یه چند تا عکسم تو ادامه ی مطلب هست...
متفـــــــــــکر،وقتی که یخش هنوز باز نشده!
نقاشی مستر پیکاسو!:
بازی هوشی:
توی قصر بادی:(خوش به حالت!)
استخر توپ که عاشقشی...
و در آخر صعود پیروزمندانه!!!
پایان///