ایلیا و غول آنفولانزای بلغاری!!!
میخوام از بدترین روزهای عید امسالمون بنویسم.
از چند روز قبل بیماری ات یواش یواش شروع شده بود با تب و کمی عطسه و آبریزش بینی...
تا روز چهارشنبه سوری که آخر شب رفتیم دربند ، اونجا هوا خیلی خیلی سرد بود و وقتی برگشتیم خونه موقع خوابتو رختخواب یهو سرفه هات شروعشد و بالا آوردی...
منم خیلی برا ناراحت شدم چون کلا کم اشتهایی ولی اونشب به بهونه ی بیرون بودن خوب غذا خورده بودی...
بهر حال کاش به همین جا ختم میشد...بیماریت پیشرفت کرد و روز عید بعد از سه بار بالا آوردن بردیمت دکترو البته دکی فقط داروهای مخصوص سرماخوردگی معمولی تجویز کرد که اصلا اثر نداشت...
خلاصه روز عیدمون با دکتر شروع شد...
روز بعدش انقدر حالت بد بود که تا بیدار شدی گریه کردی...یه گریه ی کاملا بی سابقه...گریه ایی که اصلا بند نمیومد...میگفتی آب وقتی میوردیم میگفتی نه...وگریهههه...حتی شیر هم نمیخوردی...قضیه طوری پیش رفت که گریه ی منو مامان بزرگتو در آوردی...
خلاصه منم اون روز بیماریم شروع شد و دو روز با هم تو تختخواب افتاده بودیم...
حتی عمه نادیات هم گرفت و بالاخره دکتری که با اون رفتیم تونست مریضیو تشخیص بده"آنفولانزای بلغاری"که به گفته ی دکتر از آذربایجان وارد شده و تا حالا چند نفر رو هم تو روستا ها کشته...
یعنی اینو که گفت برق از سرم پرید که چقدر خدا بهمون رحم کرده بود...
بگذریم اینم عکس روزهای بیحالیت...
امیدوارم دیگه مریض نشی...