ایلیا محمدیایلیا محمدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

ایلیا نفس مامان و بابا

ایلیا و تولد دوسالگی (شماره ی یک)

امسال ما به دلایل متفاوتی بر آن شدیم که یه تولد زودتر از موعد خونه ی مامان اینجانب برگزار بشه . برای همین هم ترتیب یه تولد کوچولو و زنونه (البته به جز یه مرد کوچولو ) رو دادیم. بدلیل زنونه بودن مراسم فقط به گذاشتن یه عکس از ایلیا رضایت دادیم!!! کیک،که کاملا هول هولکی خریداری شد! اینم آقا ایلیا که نصف مراسم مشغول فوتیدن شمع کیک بود و ماهم کلا کبریت بدست! اینم میز شام:قرمه سبزی و ماکارونی وکاناپه بادمجون و سوپ وژله و کرم کارامل.و... اینم بگم که کلی زدیم رقصیدیم و خیییییلی خیییلی خوش گذشت. پایان. ...
31 فروردين 1392

من.ایلیا و بابا بزرگ...

ما امروز به صورت یکهویی راهی بهشت زهرا شدیم. و ایلیا برای اولین بار رفت دیدن بابابزرگش(مادری)... خیلی حال جالبی بود برام...دلتنگی...گریه...دوست داشتن... و جالبتر از همه وقتی ایلیا بدون آموزش فهمید پیش کی هستیم... وقتی که ازش پرسیدم این کیه و گفت" بابا بزرگ " ... با فاتحه ی کوچولو خوشحالم میکنین... پایان... ...
22 فروردين 1392

سفرنامه 2 کرمانشاه...

اگه بگم چی شد که رفتیم کرمانشاه و چرا زود اومدیم خودمم چیزی دستگیرم نشد... پس بهتره از این جنبه اش بگذریم و بریم سراغ بقیه قضایا... ما یهویی تصمیم گرفتیم بریم کرمانشاه و یهویی راه افتادیم و تا به خودمون اومدیم وسط راه بودیم!!! خیلی خوش گذشت با اینکه تعدادمون تو ماشین زیاد بود. جلو که عمو مجید نشسته بود،راننده هم که عمه جون بود و من و بابا و مامان بزرگ و امیر حسین هم عقب نشستیم...(دیگه خودتون قضاوت کنین) اونجا هم مهمون یکی از دوستان عمه نادیا بودیم که اسمش افسانه بود و بماند که عاشقش شده بودی(جدی میگما) همش میگفتی : افی...افی...میزدی تو سرت و میگفتی ای خداااا....خخخخخخخخ.... بگذریم...وای که چقدر رفتیم این ور او...
11 فروردين 1392

ایلیا و غول آنفولانزای بلغاری!!!

میخوام از بدترین روزهای عید امسالمون بنویسم. از چند روز قبل بیماری ات یواش یواش شروع شده بود با تب و کمی عطسه و آبریزش بینی... تا روز چهارشنبه سوری که آخر شب رفتیم دربند ، اونجا هوا خیلی خیلی سرد بود و وقتی برگشتیم خونه موقع خوابتو رختخواب یهو سرفه هات شروعشد و بالا آوردی... منم خیلی برا ناراحت شدم چون کلا کم اشتهایی ولی اونشب به بهونه ی بیرون بودن خوب غذا خورده بودی... بهر حال کاش به همین جا ختم میشد...بیماریت پیشرفت کرد و روز عید بعد از سه بار بالا آوردن بردیمت دکترو البته دکی فقط داروهای مخصوص سرماخوردگی معمولی تجویز کرد که اصلا اثر نداشت... خلاصه روز عیدمون با دکتر شروع شد... روز بعدش انقدر حالت بد بود که تا بیدار شدی گری...
1 فروردين 1392

عید نوروز 92

بالاخره عید نوروز اومد و ایلیا جونم دومین بهار زندگیش رو دید. امسال ما خونه ی مامان بزرگ پدری ایلیا مهمون بودیم... و انقدر یهویی سال جدید رسید که نفهمیدیم کی عید شد!!! و همگی هول شدیم... همشم تقصیر یه شبکه تلوزیونی که نا گفته بماند بهتره بود... بهر حال پسرم امیدوارم امسال سال خوبی برای هممون باشه... انشالله همه ی مریض ها شفا پیدا کنن و هیچ گرسنه ایی رو زمین نباشه... ادامه: من و ایلیا و بابا سعید مهربون. اینم ایلیا که بچم اصلا حال و روز خوبی نداشت که بعدا تو یه پست جدا میگم چی شده بود... عیدتون مبارک ...
1 فروردين 1392

چهارشنبه سوری....گردش دربند...

این پست مجددا آپدیت شده. امسال چهارشنبه سوری افتاده یه روز قبل از روز عید... ما امسال اومدیم خونه مامان بزرگ (مامان بابا)تا چهارشنبه سوری و البته فرداش عید رو دور هم باشیم. عمه نادیا هم چندتا از این ترقه و فشفشه های بیخطر برای تو و امیر حسین خریده بود... ما هم با هم رفتیم تو حیاط که یکم ترقه بازی کنیم که دیدیم انقدر هوا پسه  و دور از جون عین جنگ جهانی سومه گفتیم تا مصدوم و مجروح ندادیم پا به فرار بزاریم.... خلاصه سریع جیم شدیم تو خونه و چند تا عکس بیشتر نشد بگیریم...حــیف... آخر شبم رفتیم دربند کباب زدیم...جای همه خالی،تا دوازده شب بیرون بودیم و سه تا رستوران رفتیم(دوتاش برای قلیون) عکسها ...
30 اسفند 1391

تولد 8 سالگی امیرحسین پسر عموی مهربووون ایلیا

  امروز تولد  پسر عموی خوشگلت امیرحسین بود...امیر حسین جون هشت ساله شد... هـــــــــــــــــــــــــــــــــورااااااا.....مــــــــــــــــــــــــــــــــــــبارک باشـــــــــــــــــــــــــــــه... خیلی خوش گذشت دست عمو مجیدت درد نکنه... شما هم حسابی با امیر حسین و نیما و محمد مهدی(دوستهای امیرحسین)حسابی بازیو شیطوونی کردین... بریم ادامه مطلب واسه عکسها... اول از همه کیک خوشگل امیرجووون: اینم کادوهای مجهووول!!! که بعدا معلوووم !!! شد... ایلیا قبل از شروع مراسم در حال درستیدن موها!!! اینم امیر جون حاضر و آماده... جمع دوستان بسیاااااااااااار آرام!!! ...
22 اسفند 1391

یه قرار همسایگی ناگهانی 2

امروز به طور ناگهانی و کاملا یهویی!!!تصمیم گرفتم به هدی جون وآقا مبین زنگ بزنم و دعوتشون کنم واسه یه قرار عصرونه ایی!!! گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به خونه ی هدی ...فکر میکنین چی شد؟؟؟ مبین جونم گوشی رو برداشت و کلی باهام حرف زد و احوال پرسی کرد!!! خیلی کیف کردم...خاله فدای صدات... خلاصه بعد از قرار و مدار حدود ساعت ٤ و نیم زنگ خونهمون به صدا در اومد و دوتا مهمون عزیزم از راه رسیدن... ایلیا اولش لالا بود و مبین همش میگفت پاشوپاشو...ایلیا هم خیلی شیک و سریع پاشد و یکم اطراف رو نگاه کرد و کاملا کپ کرده بود...خلاصه بعد از ده دقیقه یخ بچه ها آب شد و حـــــسابی با هم بازی کردن... تو سروکله هم میزدن ... همدیگرو هل میدادن...
15 اسفند 1391

یه قرار همسایگی،ناگهانی!!!

امروز خاله هدی،مامان مبین جون در یک اقدام ضربتی ما رو به خونشون دعوت کرد... ما هم شال و کلاه کردیم و به سرعت راهی خونه خاله هدی شدیم. مبین و ایلیا خیلی با هم جور بودن هر دو آروم و مهربون و غیر از یکی دو مورد درگیری کوشولو سر صندلی هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. مثل دو تا پسمل خوب باهم بازی میکردن و این طرف اون طرف میرفتن،نقاشی کشیدن،کتاب خوندن فیلم المو رو دیدن و خلاصه خیلی خوش گذشت... ما هم از فرصت استفاده نموده،بسیار درد دل کردیم... خلاصه هدی جون،از همه چی ممنونم خیلی خوش گدشت. بریم ادامه ی مطلب...     مبین خوشگله: آقا کوچولوی میزبان: وای چقدر اسباب بازی جدید: وقت ناها...
9 اسفند 1391